صورت آرام، روسری آبی که معمولا سر می کرد،کودک شیر خواری که در بغل می گرفت،در ذهنم از او تصویری ماندگار ساخته بود.
تا گفتند شناختمش!
کم حرف بودو پای ثابت جلسات!
قرآن خوب می خواند.
مدتی بود کم می آمد..
آنروز توی محوطه دیدمش
گفتم:کم پیدایی؟گفت:پسرم راه افتاده ،شیطنت می کند .
ملاحظه ی بقیه را می کرد.
و این آخرین صحبت ما بود..
وقتی گفتند رفته،نمی خواستم باور کنم اوست.مدام تصویر او در ذهنم نقش می بست..نشانی ها همه درست بود..
خودش بود...
خانم معتمدی رفته بود.
یک حادثه یک تصادف..
گفتند پسر بزرگش راننده بوده !
رفته بودند خریدو الان پسر در کماست و خودش...
و چه ساده رفت...
و چه ساده می رویم...
نظرات شما عزیزان: